مردی جوان و جویای نام از حکیم دانا و جهان دیدهای پرسید؛ استاد راز موفقیت چیست؟
حکیم دانا به او گفت؛ فردا به کنار نهر آب بیا تا راز موفّقیت را به تو بگویم.
صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت تا حکیم دانا راز موفقیت را برای او فاش کند...
حکیم خردمند تا او را دید گفت؛ با من به آن سوی رودخانه همراه شو...
جوان مشتاق نیز چنین کرد و با حکیم دانا به راه افتاد. به رود رسیدند و برای گذر از آن به آب زدند. آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانه آنها رسید.
ناگهان حکیم خردمند، مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد. جوان بی خبر از همه جا، وحشت زده تلاش کرد تا خود را از چنگ حکیم نجات دهد.
امّا حکیم آنقدر قوی بود که او را محکم نگه داشته و رها نمیکرد. مرد جوان آنقدر تلاش کرد و زیر آب فرو رفت که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را از چنگ حکیم خلاصی بخشد.
اولین کاری که به روی آب آمد کرد، آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا را به اعماق ریه بیهوای خود فرو فرستاد.
حکیم خردمند از او پرسید؛ زیر آب که بودی، چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟
جوان گفت؛ هوا ...
حکیم دانا گفت؛ هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی، موفقیت را مشتاق بودی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست آوری و راز دیگر برای رسیدن به موفقیت وجود ندارد.